تنها

هیچ

تنها

هیچ

گاهی اوقات.......


گاهی اوقات به خود می آیم
دو سه خطی/
اعترف به گناهی!!......
دو سه سطری/
حرفهای سر راهی!!........
گاهی اوقات چنین میگردم
می نگارم نه هر آنچه باید

گاهی اوقات نباید بنگارم حرفها را......
و نباید بنگارم عشق ها را!!
و کلامی که سر راه سکوت
ناگهان فکر مرا می دزدد
و سلامی که به ناگاه
به دل نرم و ترک خورده من
روح طرب میبخشد

و نگاهی که برای سخن از عشق
رو به من میخندد!!!

و صدای باز و بسته شدن چشم تری
که به ناگاه در ان میشکند صوت غمی

 گاهی اوقات دلم میپوسد
مثل یک سیب غمین!
در پس پرده حزن
قلب سردم فرو میپاشد

مثل یک قاصدکی که
بر ان باد به سرعت بدمد
از ته چاه بلا
با طناب تردید/با سطل امید
با دو دست عاشق
راه فردایم را
می کشانم بالا
و بر ان میخندم!!!!
که چطور این همه را
من به دنبال چنین عاقبتم!؟؟؟؟؟؟؟!

چه بگویم که در این راه
چه اسان و چه سخت
بی گمان باید
گام بردارم و تنها بروم

که برای من تنها
هیچ همپایی نیست!!

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فردا رو ورکشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه فردارو تا زد و رفت
حیوونی تازه ادم شده بود
به سرش هوای حوا زده بود
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت..................

بچه ک˜ه بودم
مدام دستم را از دستان نگرانی ˜که مراقبم بود رها می ˜کردم
و آرزویم بود ˜که یک˜بار هم ˜که شده تنها از خیابان زندگی رد شوم .
حالا ک˜ه دیگر نمی شود بچه بود و فقط می شود عاشق بود از سر بچگی ،
هر چه وسط خیابان زندگی سر به هوا می دوم ،
هیچ ˜کس حاضر نمی شود دستم را بگیرد و
برای لحظه ای حتی مراقبم باشد .



بلاتکلیفم!
مثل کتاب فراموش شده یی
رو نیمکت یه پارک˜ سوت کور
که باد دیوونه
نخونده ورقش می زنه
حالا هدف از زندگی چیه؟

هدف ما فراتر از اینهاست....