گاهی اوقات.......
و نگاهی که برای سخن از عشق
رو به من میخندد!!!
و صدای باز و بسته شدن چشم تری
که به ناگاه در ان میشکند صوت غمی
گاهی اوقات دلم میپوسد
مثل یک سیب غمین!
در پس پرده حزن
قلب سردم فرو میپاشد
مثل یک قاصدکی که
بر ان باد به سرعت بدمد
از ته چاه بلا
با طناب تردید/با سطل امید
با دو دست عاشق
راه فردایم را
می کشانم بالا
و بر ان میخندم!!!!
که چطور این همه را
من به دنبال چنین عاقبتم!؟؟؟؟؟؟؟!
چه بگویم که در این راه
چه اسان و چه سخت
بی گمان باید
گام بردارم و تنها بروم
که برای من تنها
هیچ همپایی نیست!!
بچه که بودم
مدام دستم را از دستان نگرانی که مراقبم بود رها می کردم
و آرزویم بود که یکبار هم که شده تنها از خیابان زندگی رد شوم .
حالا که دیگر نمی شود بچه بود و فقط می شود عاشق بود از سر بچگی ،
هر چه وسط خیابان زندگی سر به هوا می دوم ،
هیچ کس حاضر نمی شود دستم را بگیرد و
برای لحظه ای حتی مراقبم باشد .
بلاتکلیفم!
مثل کتاب فراموش شده یی
رو نیمکت یه پارک سوت کور
که باد دیوونه
نخونده ورقش می زنه
حالا هدف از زندگی چیه؟
هدف ما فراتر از اینهاست....