تنها

هیچ

تنها

هیچ

پرسش بی دلیل

پرسیدم : بارالها ، چه عملی از بندگانت تو رابه تعجب وا میدارد ؟
پاسخ آمد :
اینکه تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس از آن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید....
اینکه سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارائی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمائید.....
اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید ، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را .. !!
اینکه شما طوری زندگی می کنید که گوئی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر میگیرد که گوئی هرگز زنده نبوده اید....
پرسیدم : چه بیاموزیم ؟
پاسخ آمد :
بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ، ولی التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز دارد...
بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتن خود بکنید ، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینه ای از کردار و اخلاق خود شماست !!
بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید از آنجا که هر یک از شما به تنهائی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار میگیرید...
بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعفها و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند...
بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد ، بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست...
بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمائید...
بیاموزید که دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن ، هیچگاه یکسان نخواهد بود...
بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد بلکه آن است که خواسته های کمتری دارد...

گاهی اوقات.......


گاهی اوقات به خود می آیم
دو سه خطی/
اعترف به گناهی!!......
دو سه سطری/
حرفهای سر راهی!!........
گاهی اوقات چنین میگردم
می نگارم نه هر آنچه باید

گاهی اوقات نباید بنگارم حرفها را......
و نباید بنگارم عشق ها را!!
و کلامی که سر راه سکوت
ناگهان فکر مرا می دزدد
و سلامی که به ناگاه
به دل نرم و ترک خورده من
روح طرب میبخشد

و نگاهی که برای سخن از عشق
رو به من میخندد!!!

و صدای باز و بسته شدن چشم تری
که به ناگاه در ان میشکند صوت غمی

 گاهی اوقات دلم میپوسد
مثل یک سیب غمین!
در پس پرده حزن
قلب سردم فرو میپاشد

مثل یک قاصدکی که
بر ان باد به سرعت بدمد
از ته چاه بلا
با طناب تردید/با سطل امید
با دو دست عاشق
راه فردایم را
می کشانم بالا
و بر ان میخندم!!!!
که چطور این همه را
من به دنبال چنین عاقبتم!؟؟؟؟؟؟؟!

چه بگویم که در این راه
چه اسان و چه سخت
بی گمان باید
گام بردارم و تنها بروم

که برای من تنها
هیچ همپایی نیست!!

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فردا رو ورکشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه فردارو تا زد و رفت
حیوونی تازه ادم شده بود
به سرش هوای حوا زده بود
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت..................